روایتی عجیب…
دختری به نام هایلین که برای فرار از گروهی خلافکار به روستایی در
کرمانشاه پناه میبرد!
ورودش به روستا همراه اتفاقاتی عجیب میشود…
اتفاقاتی که زندگی هایلین را در دست میگیرد…
باران غم است بر شبانگاهم
رقص شهاب ها نیلوفرانه
با آوندهایی از جنس رهایی
مرا از این تیره غم آلود
به مسیری نورانی فرا میخواند
انتها به اوج منتهی ایست اینبار
پرتوهای چو مروارید روشنِ اوج را
با سر انگشتانم لمس میکنم
به دل نور رسوخ میکنم
بر این تیرگی مواج شبانگاه می بارم
اشک را از چشم دخترک
می زدایم
آمده ام که رسالتم را
علت لبخند ها برلبان اندوهگین سازم
ساعت را نگاه میکنم.
چهار و نیم صبح بود!
یک قورت دیگر میخورم، همزمان از پشت میز بلند میشوم، لبتاپ را میبندم.
طرف اتاق خواب میروم.
چرا در این حد شلخته بودم…
چرا اطرافم این چنین کثیف بود!
چرا کسی را نداشتم حداقل دستی به سروروی این وضع بکشد!
سرم را تکان میدهم و مثل همیشه بیخیالی تنگ فکرهایم میبندم، بالای چهارپایه میروم و آخرین بطری این بیست روز را میگذارم.
در این بیست روز دویست تا انرژی زا خورده بودم.
عجیب بود که هنوز زندهام!
از روی چهارپایه پایین میپرم و خودم را روی کاناپه ای که دوسال پیش از دیوار گرفته بودم پرت میکنم.
کمی باید میخوابیدم!