راجب دختری هست که خونه ی پدر خونده اش زندگی میکنه و این پدرخونده یه پسر داره که بعد از سال می خواد از انگلیس برگرده و دختر قصه ی ما از این پسر متنفره… حالا باید تحملش کنه یا ….
از در دانشگاه که بیرون اومدم
با محیا دختر داییم خداحافظی کردم
کیف ویولن روی شونه ام جا به جا کردم ….
هوای خرداد ماه گرم شده بود …
بعد از کلی تمرین طاقت فرسا سوار البالویی رنگم شدم
به سمت خونه رفتم
نگاهی به ساعت کردم ، بعد از ظهر بود
رانیک حتما تا حالا اومده بود
زنگی به رانیک زدم …
سلام رانیک کجایی؟؟ –
رانیک با صدای بمی که انگار تند تند داشت نفس می کشید گفت : سلام آیلین جایی هستم شب دیر میام
اوکی من میرم یه سر خونه مامان ،بعد میرم خونه –
رانیک باشه می خوای شب بمون –
” این بشر جدیدا خیلی مشکوک میزد… فکری کردم گفتم : باشه ”
ماشین را به سمت جردن کج کردم …
سالم بود که عاشقه رانیک شدم
البته چه عشقی ؟
الان که سال میگذره میدونم و مطمىن شدم که یه هوس بچگانه بود…
اون روزی که با محیا و دوستام که همه توی یک محل ساکن بودیم برای مسابقه دوچرخه سواری می خواستیم ، بریم …
ذهنم پرکشید به اون روزها….