میپرسم… شاید از تو، شاید از خود
کـه چرا زندگیام برعکس تا شد!
میخوانم… شاید از تو، شاید از خود
که چرا زندگیام بیگانه سوا شد!
میگویم… شاید از تو، شاید از خود
که چرا زندگیام بیهوده روا شد
میجویم… شاید از تو، شاید از خود
که دلم… دیوانه رها شد!
با حرص و عصبانیت پلههای آگاهی رو بالا رفتم و وقتی به در اتاقش رسیدم، بیتوجه به سربازی که دنبالم افتاده بود و هِی “خانم، خانم” میکرد در رو تند و محکم باز کردم.
مثل همیشه اخم داشت و با جدیت مشغول بررسی پروندهی مقابلش بود.
با باز شدن در، نگاهش رو بالا آورد و وقتی من رو دید، با تعجب و ابروهایی بالا رفته نگاهم کرد.
نفسِ پرحرصم رو بیرون دادم و سربازِ پشت سرم احترام نظامی گذاشت.
چشم تنگ کردم و اون بیتوجه به حضور من رو به سرباز گفت:
-راحت باش!
سرباز بیچاره به تِته پِته افتاده بود. مرد هم انقدر ترسو؟
مردی که از همجنس خودش وحشت داشته باشه که مرد نیست. والله!
البته از این دیو دو سر باید هم ترسید!