در مورد نویسنده ای به نام لاله معیری هست که به دلیل نیاز مالی برای جراحی مادرش، به پیشنهاد مازیار حکیمی پسر خاله و نامزدش به عنوان پرستار کیوان فرخنده سرگرد خلبانی که به مدت ۱۰ سال در اسارت دشمن بوده مشغول به کار میشه که در این میان عجب بساطی شده بود. نسترن همین طور یکریز درباره کج خلقیهای دیوانه وار سرگرد در طول روز حرف میزد. به نظرم آن روز نیز مانند دیگر ایام بد زمانه بود
ساعت پنج بعد ازظهر با صدای زنگ ساعت شماطه دار از خواب بیدار شدم. چند بار در رختخواب غلت زدم که تتمه های خواب نیز از سرم بپرد. سپس برخاستم با چشمهای نیمه گشوده، ضمن رفتن به سوی حمام، کتری را به برق زدم، روبروی آیینه ایستادم و بی آنکه نظری به خود بیندازم مشغول مسواک زدن شدم.
بی اختیار چهره کیوان و رفتار نامتعادل و عجیبش در ذهنم مجسم شد. چون کسی که از داشتن عقل سلیم رنج می برد، میخواست با فریاد و واکنشهای غیر عادی از این مصیبت خلاص شود.