پرستو با فرارش سختیها را نیز به جان میخرد، امّا کاسهیِ صبر هم پیمانهیِ خودش را دارد و روزی میرسد که پر شود! حال چیزی تا آن روز نمانده. سَمیر و پرستو نیمهیِ پر لیوان را میبینند، امان از آن نیمهیِ خالی که کار دستشان میدهد!
مقدمه:
پرواز کردن بال میخواهد.
حال من آن پرستویی هستم که چشم رویِ بالهایِ پشتم بستهام،
و در قفسی به سر میبرم که درش باز است!
اینجا زنی مبتلا به بیماریِ انکار عاشقانه جان میدهد… .
هنوز هم از پرت کردنِ دسته گل رز سفیدم پشیمانم. پرت کردن دسته گل برایِ هرکس که در هوا گرفتش، چه رسم مسخرهای! پول گل را عروس و داماد میدهند، خاطرههایِ شبِ رویاییشان را با آن گل میسازند و در آخر دسته گل از آنِ کس دیگری میشود تا بلکه بختش باز شود، انگار پول و خاطرههایمان را از سر راه آوردهایم!
یاد آن دل و قلوه دادنها به خیر! آن قولهای شیرین، حرفهای کلیشهای و خندههای از سر خوشی. شاید باید همانجا که گفت: با من بیا پرستو، به مولی قسم دنیا رو به پات میریزم.