مطالب ویژه
داستان کوتاه حال‌ بد هم‌ دیگر نباشیم

داستان کوتاه حال‌ بد هم‌ دیگر نباشیم

از همون بچگی شنیدم که میگفتن مسخره کردنِ آدم ها اصلا کار خوبی نیست و خدا برامون گناه می نویسه!
من دوم ابتدایی که بودم که تو چهارشنبه سوری افتادم تو آتیش.. دست راستم سوخت و انگشت کوچیکم قطع شد!
بعدا با لیرز جای سوختگی کاملا رفع شد اما دیگه انگشت کوچیکم رو نداشتم!
زمان جلو و جلوتر رفت تا اینکه بعد از دیپلم رفتم کلاس خیاطی.. اونجا یه خانومی منو دید و بعد از چند روز زنگ زد به خونمون.
اومدن خواستگاری.. خانواده ی خوبی بودن، بابا و مامانم راضی بود منم چیزی نگفتم.
ماجرای انگشت کوچیکمو مادرم گفته بودن بهشون.
دو هفته بعد از خواستگاری عقد کردیم.. قرار شد اوایل بهار عروسی بگیریم که برادرِ نامزدم و خانومشون هم از اروپا برگردن.
چشم به هم زدن چند ماه تموم شد و موقع عروسی رسید.
زنِ برادرِ نامزدم از همون برخورد اول باهام بد رفتاری میکرد.. پزِ دارایی باباشو میداد و سفر های خارجیشو.
از هر چیزی ایراد میگرفت و میخندید.
روزِ قبل از عروسی تو خونه ی مادرشوهرم جمع بودیم و من داشتم سالاد میگرفتم که جاریم اومد تو آشپزخونه و با لحن بد و مسخره ای گفت:
-عزیزم بده من بگیرم سالادو تو با اون دستت سختته!
اشاره به انگشت نداشتم کرد!
واقعا ناراحت شدم.
مادرشوهرم تند گفت:
-درست صحبت کن مهری!
و اون شب جاریم یه دعوای حسابی راه انداخت و با اشاره به من گفت:
-بخاطرِ این دهاتیِ ناقص العضو که معلوم نیست از کجا اومده سر من داد میزنید!
یه افتضاح بدی شد.. خواهر شوهرم با گریه ازم معذرت خواهی کرد و گفت:
-اون همیشه همینجوریه به دل نگیر.. عاصی شدیم از دستش، برادرمم قبول نمیکنه رهاش کنه!
سعی کردم آروم باشم..

اون شب گذشت.. شب عروسی هم گذشت.
عروسی هم اصلا نیومد و من واقعا خوش حال شدم که نیست!
دیگه کلا با ما قطع ارتباط کرده بود.. خواهر شوهرم می گفت خونه ی اونا هم ماهی یکبار میرن.
واقعا حس بدی نسبت بهش داشتم.
یک سال گذشت..
مادر شوهرم گفت مهری حامله ست و پنج ماهشه.. بهشون نگفته بودن اصلا و اینا هم ناراحت بودن.
چیزی نگفتم.. خواهر شوهرم می گفت ولشون کن مامان، خودش چیه که دخترش چی باشه!
ولی مادرشوهرم پیگیر بود و روز زایمانش رفته بود.
اون روز با گریه بهم زنگ زد و گفت:
-عزیزم دلت شکسته میدونم، خدا صدایِ دلتو شنیده.. دختر مهری دو تا انگشتِ دست نداره!
همون لحظه یاد اون اون شب افتادم که بهم گفت دهاتیِ قطع العضو!
فقط با ناراحتی آهی کشیدم و هیچی نگفتم.
کاش ما انسان ها یاد بگیریم هممون مثل هم هستیم و حالِ بد هم نباشیم!

 

 

#پایان

 

برای امتیاز به این نوشته کلیک کنید!
[کل: 1 میانگین: 5]
  • اشتراک گذاری
مطالب مرتبط
0 نظر
نظرات

درباره ما
در میان غبار روزگار، قصه‌هایی ناگفته در انتظار نغمه‌ای دلنشین بودند تا در تار و پود وجودمان ریشه بدوانند و جان تازه‌ای به کالبدمان ببخشند. رمان لند، گویی قافله‌ای از راویان قصه‌گو، این نغمه‌ها را به گوش جانمان می‌رساند و ما را به سفری شگفت‌انگیز در قلمرو بیکران داستان‌ها رهنمون می‌شود. رمان لند، پناهگاهی امن برای عاشقان کتاب و قصه‌خوانان حرفه‌ای است. پس اگر در جستجوی لحظاتی ناب در دنیای خیال و قصه‌های مسحورکننده هستید، به جمع خوانندگان رمان لند بپیوندید و نغمه‌ی دلنشین داستان‌ها را در وجودتان زمزمه کنید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق بهرمان لند | دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنزمیباشد.