از مغز اسید پاشید!
جهان گرخید
زمین لرزید؛
او رقصید…
در حالی که میز را دور میزد و کلید ضبط کن را لمس میکرد گفت:
_چیشد که خودت جلو رفتی ؟
بدون نگاه کردن به چهره اش میدانستم در حال چیدن نقشه مرگم است…
آرام آرام سرم را بلند کرده و خیره چشمان دکمه ای اش شدم.
پوست صورتش طوری بود که گویی یک لایه قیر روی خاک تشنه خشکیده ریخته باشند.!
_میدونستی سه ثانیه برام کار داره؟!
_چی؟
جفت دستانم را عمودی بر روی میز نمودم و با چشمان ریز شده و آهسته گفتم:
_کشتنت
کمی بهت زده نگریستم سپس با هضم کردن حرفم مردمک چشمانش لرزش خفیفی کردن.
_انگار نمیدونی اینجا کجاست؟
کمی مکث کرد :
_بازداشتگاه…اینجا بازداشتگاه و من بازپرسم …پس حد خودتو بدون!
مریض بودم؟!
آری، حتما مریض بودم که از حرص خوردن انسان ها غرق لذت می شدم.
_انگار آقای بازپرس یک چیز رو ملتفت نشدی
کمی بیشتر بر روی میز خم می شوم و از میان دندان های کلید شده ام غریدم:
_من تهدید نمیکنم ..حمله میکنم!
صورتش حالت جالبی را در بر گرفته بود. خشم حاوی ترس!
_الان هم بهت اوانس دادم …تهدید کردم ، کاری که تا الان نکرده بودم!
ثانیه ای همانطور خیره ام شد و بعد سرش را شروع به تکان دادن کرد.
_باشه باشد ، لطفا درست جواب سوالام رو بده .
سرش پایین آورده و نگاهم میکرد.
_لطفا
لبخند کمرنگی بر روی صورتم نهادم .
_باشه ، بپرس
دستش را بلند کرده و دو بار پشت سر هم کلید ضبط کن را زد.
اولی را حذف کرده بود؟
_لاگرتا اسکارت ،چیشد که خودتون هم وارد عملیات ها شدین!؟
در حالی که با انگشتانم طرح های فرضی روی میز رسم میکردم پاسخ دادم:
_اومم…شاید چون احساس خطر کرده بودن،شاید هم چون به مهره های اصلی رسیده بودیم..
کمی گنگ و گیج نگاهم کرد.
_لطفا کامل تعریف کنید،همه چیز رو!
همه چیز را میخواست بداند…
چه جالب…
امواج صدای موسیقی و حرکات بدنم هماهنگ بودند.
چشمانم را بسته و غرق در ریتم آهنگ و صدایش ، بدنم را حرکت میدادم.
یک پایم را بالا آورده و مچش را به شقیقه ام چسباندم و پای دیگرم را بر روی یخ می چرخاندم.
پایم را پایین آورده و دستانم را پروانه وار به مچ پای چسباندم…
و ناگهان با پرشی در هوا پاهایم را صد و هشتاد درجه باز کرده ، همزمان صدای دست و جیغ و تشویق بلند می شود…
به همان صورت بر روی یخ ها فرود می آیم و به صورت سجده رقص را به پایان می رسانم.